⭕️ میوه فروش روانشناس!
هفت هشت سالم بود.
مادرم برای خرید میوه و سبزی پنج تومن به من داد و رفتم مغازه محل.
خرید کردم. کل مبلغ شد ۳۵ زار!
مابقی پول رو یواشکی دادم یه کیک پنج زاری و یه نوشابه زرد از بقالی جنب میوه فروشی!
روی جدول نشستم و نوش جان کردم!
خونه که برگشتم مادرم گفت مابقی پولو چکار کردی؟
ترسیدم بگم! گفتم بقیه پولی نبود!
مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد.
کسی متوجه نشده بود! احساس غرور میکردم!
پس فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم! یهو مادر پرسید آقای صبوری!
میوه و سبزی گرون شده؟ گفت نه همشیره.
گفت پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟
آقای صبوری با لبخندی زیبا رو به من کرد گفت:
آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه!
منو دیده بود!
دنیا رو سرم چرخ میخورد!
حاجی لب باز نکرد!
مادر از مغازه بیرون رفت.
حاجی رو به من کرد و گفت: این دفعه مهمان من!
ولی نمی دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه!
به خدا هنوزم بعد ۴۴ سال لبخند و پندش یادم هست!
بارها با خودم می گم این آدما کجان و چرا تعدادشون کم شده!
آدمهایی از جنس بلور!
پرویز پرستویی